این روزهایِ من



دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.

تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.ذوقش میکردم و بعد می آمدم

آسمان به زمین می آمد؟!



قبل ترها وقتی مامان به هر دلیلی ناراحت بود، میفهمیدم که یک جای کار میلنگد. خانه کسل میشد؛ بی حوصلگی مامان به همه ی ما سرایت میکرد. وقتی دل و دماغ هیچ کاری نداشت، دست و دل ما هم به زور به کاری میرفت. بعد از چند روز که شروع میکرد به تمیزکاری، به گردگیری و به جان آینه ها می افتاد میفهمیدم حالش خوب شده. صدای جارو برقی میگفت دوباره سر حال آمده و خدا میداند چقدر خوشحال میشدم از شنیدن صدای جارو کشیدن و تمیزکاری. امروز که بعد از یک هفته به جان خانه افتادم، جارو کشیدم، گردگیری کردم، بوی شیشه پاکن را کشیدم به ریه ام، زل زدم به آینه تمیز شده و گفتم زندگی همین است؛  فهمیدم حالم خوب شده. 




امروز برای اولین بار می خواستم بروم بخش آی تی یکی از سازمان های دولتی؛ دیشب یک ساعت به تمام جلوی آینه، داشتم تمرین می کردم چادر سر کنم، کارم ب جایی رسید که بنشینم پایِ سیستم و لعیا جنیدی را سرچ کنم و تمرین کنم چادرم را مثل لعیا جنیدی سرم کنم،  عکس هایش را نگاه میکردم و تمرین میکردم مثل او چادرم را بگیرم. 

حالت های مختلف را تمرین میکردم، با دست چپ اضافی چادر را جمع کنم یا با دست راست، دست هایم بیرون از چادر باشد یا نه! چادر کش دار بپوشم، آستین دار یا ساده! چند فاکتوریل حالت برای چادر پوشیدن بود و منی که یک ساعت به تمام تمرین میکردم خودم نباشم، چرا؟ چون لازمه ی ورود به یکی از سازمان های دولتی( شاید شدیدا) چادر داشتن خانم ها بود؛ فارغ از همه اتفاقاتی که آنجا می افتاد. آخرش چادرم را مثل زن مقتدر جامعه ام که عجیب قبولش دارم سر کردم و با خودم زمزمه کردم :" تظاهر به چیزی که نیستیم ازمون کالری میگیرد"، بعدم چادر را گلوله کردم روی دست هایم و به خودم پوزخند زدم!




من یک رگ بی خیالی دارم که محدود زمان هایی می آید سراغم؛ روزهای مهم، روزهایی که تصمیم توی اون روز سرنوشت سازه دعا دعا میکنم که روزِ رگ بی خیالی م نباشد که بخواهم بدون فکر، بدون در نظر گرفتن تمام تلاش هایم تسلیم شوم و بکشم زیر همه چیز و از آینده اش نترسم.



قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن  سعی می کنم یادم بیاید امروز چندم است. از آنجایی که امروز جمعه هست و سرکار نرفته ام تاریخ یادم نمی آید. به مغزم خیلی هم فشار نمی آورم. فقط می دانم آخرای اردیبهشت هست. time.ir  را باز میکنم و اسکرول میکنم تا میفهمم 27 ام است. چشم میگردانم و می بینم 4 روز بیشتر نمانده تا اردیبهشت تمام شود و من این 27 روز را نه رفته ام بیرون تا از اردیبهشت شیراز لذت ببرم نه چیزی. مثل یک ماشین رفته ام سر کار و برگشته ام و توی خانه خوابیده ام؛ همین.  بی حوصلگی تمام این 27 روز هنوز هم با من است. تا کی با من بماند یا اصلا بخواهم که برود یا نه را نمی دانم!  فقط گاهی اوقات مثل الان نگران می شوم. همین.

زیر پنجره ی اتاق نشسته ام؛ صدای سینا - پسر همسایه - می آید. نسیم خنکی پرده ی اتاق را تکان می دهد. خوشحال فریاد می زند سمبوسه سمبوسه. صدای بالا و پایین پریدنش هم می آید. پرت میشوم به روزهای کودکی. دوباره صدایش می آید. کاش من هم هر آنچه در همین لحظه می خواستم را فریاد میزدم، کاش. صدای اذان می پیچد توی اتاق  و من غرق می شوم. 

 


عذری نعمتی را شوهرش دیشب بعد از مستی کتک زده بود، صورتش سیاه و کبود بود و حال و حوصله حرف زدن هم نداشت . هی مینوشت و کاغذ ها را مچاله میکرد. کاغذ های مچاله را آرام باز کرده بودم، پیچیده بودم دور مریم ها و از دفتر زده بودم بیرون. بوی مریم ها توی آسانسور پیچیده بود و صدای عذری توی سرم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها